دلم بـہ بهانـہ ندیدنت گریست ...
بگذار بگرید و بداند هرچـہ خواست همیشـہ نیست …
ڪاش دلتنگے هم
مثل اشڪ بود
مے ریخت و تمام میشد
مے ریخت و سبڪ میشدے
آن وقت مجبور نبودے
هر روز حجم
عظیمے از دلتنگے ها
را با خودت بہ این
طرف و آن طرف ببرے.
به هم ریخته ای مرا ...
اعصابم، آرام نیست!
فنجان آرامش بخش شیرین بیانت،
جوابگو نیست!
هنوز هم،
نمی توانی با حرف هایت،
عشق را، در قلبم مجاب کنی ...
برگشت گاهی مشکلی را حل نخواهد کرد
وقتی بدانی در دلش،احساس سابق نیست..